آیا جنس (sex) بنا بر تمام واقعیتهای مادیاش ما را وادار میکند که آن را به صورت «دوتاییِ مرد یا زن» بفهمیم؟ آیا جنس پذیرای هیچ فهم و تفسیر دیگری نیست؟ یا میتوانیم جنس را همچون یک طیف یا دستکم مقولهای سه، چهار یا پنجتایی بفهمیم؟
به تعبیر دیگر، آیا واقعیتی مادی به نام جنس، به تفسیری غیر از تفسیر دوتایی۱ گشوده است؟ میتوان این پرسش را به شکل دیگری هم پرسید: آیا واقعیت مادی جنس آنگونه که در جهان خارج وجود دارد علتِ تنها یک برداشت از جنس خواهد بود؟
فرض کنید یک موجود هوشمند فرازمینی برای نخستین بار با پدیدهای به نام «جنس» مواجه میشود که متشکل از کروموزومها، هورمونها، اندامهای درونی و در نهایت آلت جنسی بیرونی است، آیا این موجود هوشمند فرازمینی بنا به اقتضائاتی که جنس به وی تحمیل میکند خود را مجبور میبیند که آن را به صورت مقولهای دوتایی طبقهبندی کند؟

بیایید یک گام فراتر بگذاریم. آیا اصلاً پدیدهای به نام «جنس (sex)»، آنگونه که ما میشناسیم، مستقل از جهان ذهنی ما انسانها وجود دارد؟
پرسشهای بالا را میتوان در دو مقوله جا داد:
- آیا جنس از حیث هستیشناختی (ontological) برساختی اجتماعی است؟
- آیا جنس از حیث شناختشناسی (epistemological) برساختی اجتماعی است؟
پرسش نخست ناظر به متافیزیک جنس است در حالی که پرسش دوم ناظر به شناخت ما از جنس است. وقتی میپرسیم که آیا بین واقعیت مادی جنس و فهم ما از آن رابطهای علی وجود دارد در حال پرسش از هستیشناسی جنس هستیم.
۱- چگونه میتوانیم به مطالعهٔ پدیدهٔ جنس بپردازیم؟
دستکم به دو روش میتوان به پرسشهای مذکور پاسخ داد.
یکی این که به صورت تجربی به مشاهدهٔ جوامع و فرهنگهای گوناگون بپردازیم و تنوع روشهای طبقهبندی جنس را –البته اگر چنین تنوعی وجود داشته باشد– توصیف کنیم. این رویکرد دستکم دو ویژگی دارد:
یکی این که خارج از جوامعِ WEIRD۲ یا جهان استعماری قرار میگیرد؛ به این معنا که مشاهدهٔ ما مشمول کشورهای اروپایی، آمریکای شمالی و استرالیای استعماری نمیشوند. چرا؟ چون میدانیم که در این فرهنگها که از سوی عدهای ذیل مفهوم کلی WEIRD طبقهبندی شدهاند، جنس پدیدهای دوتایی است.

دیگر ویژگی مهم رویکرد تجربی و بینفرهنگی این است که این مشاهدات از دایرهٔ رویکردهای پُستمدرن بیروناند. غالباً تصوّر بر این است که آنان که جنس را به عنوان برساختی اجتماعی به تصویر میکشند و فهمی غیردوتایی (non-binary) از آن دارند، لزوماً ریشه در رویکردهای پستمدرن دارند. این در حالی است که جوامعی که فرایند جهانیشدن را به هر دلیلی تجربه نکردهاند و با فرهنگ غربی تماس نداشتهاند، با نظامهای فکری موجود در غرب از جمله پستمدرنیسم نیز تماسی نداشتهاند. به همین دلیل، اگر فهمی غیردوتایی از جنس در این فرهنگها وجود داشته باشد، ریشه در رویکردهای پساساختارگرایانه نخواهد داشت.
راه دیگر رویکرد نظری است؛ به این معنا که له یا علیه دوتایی بودن جنس استدلالهای نظری بیاوریم: آیا جنس یک برساخت اجتماعی است؟ و اگر هست یا نیست مقولهای دوتایی است یا غیردوتایی؟
در این جُستار ابتدا رویکردی تجربی را اتخاذ میکنم و به بررسی این پرسش میپردازم که آیا جوامع و فرهنگهایی هستند که جنس را به صورت پدیدهای غیردوتایی طبقهبندی کنند یا نه. سپس تلاش میکنم تا از رهگذر استدلالهای نظری نشان دهم که جنس یک برساخت اجتماعی است.
۱-۱- رویکرد تجربی: پژوهشهای فرهنگی، انسانشناختی و مردمنگاری
برای مشاهدات تجربی تنها کافی است تا نگاهی به پژوهشهای فرهنگی/انسانشناختی و مردمنگاریهایی بیندازیم که دربارهٔ این موضوع صورت گرفتهاند. برای مثال، در یکی از مدخلهای دانشنامهٔ بریتانیکا که ذیل موضوع سبکهای زندگی و مسائل اجتماعی قرار دارد، با چنین زیرمدخلی مواجه میشویم: «شش فرهنگ که بیش از دو جنسیت را به رسمیت میشناسند» این شش فرهنگ عبارتاند از هندوها در هند، بوگیسها در اندونزی، موکسسها در مکزیک، ساکالاوا در ماداگاسکار، بومیان آمریکای شمالی (کانادا و آمریکا) و مردم فیلیپین به عنوان پذیراترین کشور آسیایی نسبت به تنوع جنسیتی.
طبقهبندی جنس به عنوان یک مقولهٔ غیردوگانه (non-binary) به هیچ عنوان محدود به مثالهای مذکور نمیشود. نقشهٔ زیر نگاهی گذراست به فرهنگهایی متعددی که در مواجهه با واقعیت مادیِ جنس، تقسیمبندی دوگانه از آن به دست ندادهاند.

(منبع: pbs.org/independentlens/content/two-spirits_map-html)
جالب توجه این که همانطور که آرنت (۲۰۰۸)؛ هنریچ و همکاران (۲۰۱۰) و تالمایر و همکاران (۲۰۲۱) نشان دادهاند، غالب دادههای روانشناسی، مبتنی بر فرهنگ آمریکا و سپس کشورهای اروپایی هستند که تفسیر و فهم مشابهی از جنس دارند. این در حالی است که مردمان ساکن در این کشورها -که آنها را با نام فرهنگ غربی میشناسیم- تنها ۱۲ درصد از جمعیت زمین را تشکیل میدهند.
غالباً تصور میکنیم آنچه در این اقلیت رخ میدهد، طبیعی و جهانشمول است. اما با مراجعه به فرهنگهای دیگر، درمییابیم که جنس خود را تنها به صورت واقعیتی دوگانه به ما عرضه نمیکند، بلکه چنین واقعیتی به روی تفسیرها و طبقهبندیهای دیگر کاملاً گشوده است.
بنابراین، با نگاهی تجربی به نحوهٔ طبقهبندی جنس به عنوان یک واقعیت مادی، درمییابیم که:
۱) این مقوله در بسیاری از فرهنگها به صورت مقولهای دوگانه فهمیده نمیشود.
۲) برای فهم جنس ورای مقولهای دوتایی، لزوماً به رویکردهای پستمدرن نیاز نداریم.
۳) این ساختار و فهم اجتماعی جوامع است که نحوهٔ طبقهبندی آنها از واقعیت مادی جنس را تعیین میکند. به همین دلیل است که میتوان به صورت تجربی نشان داد که جنس یک برساخت اجتماعی است؛ یعنی جوامع گوناگون برساختهای متفاوتی از این واقعیت مادی دارند. به عبارت دیگر بین واقعیت مادی جنس و طبقهبندی انسانها از آن رابطهای علی وجود ندارد. اگر چنین رابطهای علی-هستیشناختی وجود میداشت با مشاهدهٔ واقعیت راهی جز تفسیر دوگانه برامان باقی نمیماند. این در حالی است که مشاهدات تجربی نشان میدهند فهم بسیاری از انسانها از جنس به صورت یک مقولهٔ دوتایی نیست.
۲-۱- رویکرد نظری
در رویکرد نظری تلاش بر این است که نشان داده شود جنس صرفاً یک مقولهٔ زیستی نیست؛ بلکه برساختی اجتماعی است. در ادامه، با استفاده از دو مثال تلاش میکنم تا نشان دهم تصوری که ما از جنس داریم، برساختی اجتماعی است.
مثال نخست: سلامت و معلولیت
بسیار میشنویم که معلولیت/ناتوانی جسمی، برساختی اجتماعی است. معلولیت جسمی، مبنایی زیستی/مادی دارد؛ به این معنا، یک ویژگی پایهایِ پیشینی در کار است. حال پرسشی که طرح میشود این است که آیا محدودیتهایی که فرد دارای معلولیت در جامعه متحمل میشود، همگی به نحو علّی و هستیشناختی، مندرج در معلولیت وی هستند؟ قطعاً نه.
از آنجا که جامعه با محوریت افراد «سالم» طراحی شده است، افراد دارای معلولیت به بسیاری از خدمات و امکانات دسترسی ندارند. باری، شهرها و خدماتی که در آنها عرضه میشوند، همگی با محوریت بدنی خاص طراحی شدهاند. هنگام طراحی شهر، این تصمیم که کدام بدن محور طراحی شهر باشد کاملاً تصمیمی اجتماعی است. در حقیقت، هنگامی که ما تصمیم میگیریم شهری را طراحی کنیم، هیچ مبنای یقینی در دست نداریم که باید شهر را تنها با محوریت این یا آن بدن خاص طراحی کنیم. ما در یک توافق اجتماعی ـ حال این توافق ممکن است آشکار باشد یا پنهان – به این نتیجه میرسیم که میخواهیم شهر را با محوریت بدنی که «سالم» مینامیم طراحی کنیم.
برای مثال، اگر نیمی از جمعیت افراد جامعه دو پا نداشتند و نیم دیگر سالم بودند، در این صورت جامعهٔ معلولان این قدرت را داشت تا در طراحی شهر طوری اعمال نظر کند که در نهایت طراحی شهر منجر به ناتوانایی آنها در مقایسه با افراد دوپا (یا به اصطلاح «سالم») نمیشد. از آن مهمتر اینکه توصیف افراد با عنوان «معلول» صرفاً به دلیل مشکلی زیستی آنها نیست، بلکه چنین توصیفی به لحاظ اجتماعی زمانی برساخته میشود که شهر آنگونه که هست، چیزی بیش از آنچه در مشکل زیستی این افراد وجود دارد به آنها تحمیل میکند. آیا اگر طراحی شهر طوری بود که این افراد به ساختمانها، اتوبوسها و … دسترسی داشتند، آیا این ویژگی زیستی (نداشتن دو پا) اصلا چیز مهمی تلقی میشد که برایش مقولهای جداگانه به نام «معلولان» داشته باشیم؟ بعید به نظر میرسد.

مثلاً اگر تمام خدمات شهری به بهرهٔ هوشی بالایی نیاز داشتند، در آن صورت این بدن افراد نبود که به دلایل مختلف مقولهبندی میشد، بلکه در چنین شرایطی، فردِ به لحاظ بدنی سالمی که بهرهٔ هوشیِ متوسطی داشت از سوی آنها که بهرهٔ هوشیِ «کافی» داشتند، برچسب دریافت میکرد. در چنین شرایطی جامعه طوری طراحی شده بود که افرادی که دارای بهرهٔ هوشی کافی نبودند معلول تلقی میشدند. ما در طراحی جامعه/شهر یا هر چیز دیگری، مقولاتی را همچون پیشفرض و بلکه ناخودآگاه در نظر میگیریم (مثلا طراحی شهر با محوریت بدن «سالم») و چنین کاری مقولاتی را مهم و مقولات دیگری را کماهمیت یا فاقد اهمیت میکند. در حقیقت، معلولیت از پیش در طراحی شهری که با محوریت بدن سالم انجام شده است مندرج شده است.
مسئلهٔ کلیدی را میتوان اینگونه خلاصه کرد: «تقریباً هیچکدام از محدودیتهایی که فرد دارای معلولیت در جامعه متحمل میشود به نحو علّی و هستیشناختی مندرج در معلولیت وی نیستند بلکه به دلیل ساخت جامعه به وی تحمیل میشود. این معلولیتها برساختهٔ اجتماع هستند.»
مثال دوم: بلندقدها و کوتاهقدهای سیارهٔ وُلکن
سیارهای به نام ولکن (Volcan) را در نظر بگیرید که در آن افراد به دو گروه بلندقدها (بالای ۱۳۰ سانتیمتر) و کوتاهقدها (زیر ۱۳۰ سانتیمتر) تقسیم میشوند. بلندقدها حقوق بیشتری میگیرند، راحتتر شغل پیدا میکنند و خلاصه در مجموع وضعیت بهتری از کوتاهقدها دارند. عدهای از ما زمینیان به آن سیاره میرویم و به ساکنان آن میگوییم ا«ین مقولهٔ دوتاییای که شما خلق کردهاید تنها برساختی اجتماعی است.» آنها رو به ما میکنند و میگویند: «ای احمقها! مگر نمیبینید که ما با متر میتوانیم قد افراد را اندازه بگیریم؟ قد یک مفهوم عینی است. تفاوت در بدن افراد کاملا مشخص است! آنکه قدش بلند است، توانایی کارهایی را دارد که افراد کوتاهقد آن تواناییها را ندارند. چرا میگویید که این مقولهٔ دوتایی برساخت اجتماعی است؟ چرا مقولهای عینی و علمی را انکار میکنید؟»
احتمالاً ما زمینیان با تعجب نگاهی به هم میاندازیم و در پاسخ میگوییم «کسی عینی بودن قد را انکار نمیکند. اما این شمایید که ساختار زندگی اجتماعی خود را با محوریت قد تنظیم کردهاید. ما در زمین عینی بودن قد را انکار نمیکنیم، اما مناسبات اجتماعیمان را با محوریت قد تنظیم نکردهایم و به مشکلی هم برنخوردهایم.»

در همین حین افرادی که از سیارهٔ دیگری به زمین آمدهاند وارد مکالمهٔ ما با ساکنان ولکن میشوند و به ما زمینیان میگویند «شما چرا از طبقهبندی ساکنان وُلکن تعجب میکنید؟ شما که خودتان جنس را به مقولهای دوتایی تقسیم کردهاید و مناسبات اجتماعی خود را حول آن تنظیم کردهاید. ما در سیارهٔ خودمان با وجود اینکه واقعیت مادی جنس را انکار نمیکنیم، هیچ تقسیمبندیای از جنس نداریم و مناسبات اجتماعیمان را با محوریت آن شکل ندادهایم. به مشکلی هم برنخوردهایم.»
گمان کنم متوجه مثال شده باشید. :)
در واقعیت زیستیِ جنس شکی نیست. اما واقعیت زیستیِ آن ما را وادار نمیکند که:
۱) بسیاری از مناسبات اجتماعی خویش را با محوریت جنس تنظیم کنیم. علاوه بر جنس، واقعیتهای مادی بسیار دیگر هم هستند که ما میتوانیم زندگی اجتماعی خود را با تقسیمبندی آنها تنظیم کنیم. اما ما انتخاب کردهایم (حال به هر دلیلی) که جنس را مبنایی برای تنظیمات بسیاری از مناسبات اجتماعیمان قرار دهیم. در حقیقت، انتخاب جنس به عنوان مقولهای برای تنظیم روابط اجتماعیمان، امری از پیش دادهشده نیست.
۲) فهمی دوتایی از جنس داشته باشیم
۳) مرد و زن را دو طبقهٔ متضاد (opposite sex) از یک مقوله تلقی کنیم.
بلکه این خود ماییم که تصمیم میگیریم چنین کنیم یا بنا بر پیشفرضها و عاداتمان، به چنین وضعیتی عادت کردهایم.
بنابراین، جنس برساختی اجتماعی است، چرا که جنس از آن جهت که جنس است تحت هیچ شرایطی به هیچ روشی اقتضائی ندارد که ما آن را
۱) به عنوان مبنایی برای سامان دادن زندگی اجتماعی خویش برگزینیم.
۲) لزوماً آن را به صورت یک دوتایی بفهمیم.
۳) مرد و زن را دو طبقه از یک مقوله تلقی کنیم.
همانطور که در بخش رویکرد تجربی نشان دادم، میتوانیم جنس را با بیش از دو مقوله بفهمیم. علاوه بر آن، لزومی ندارد مرد و زن را دو گروه متفاوت از یک مقوله بدانیم. میتوانیم زن و مرد را یک مقوله از یک طبقه بدانیم. میتوانیم زن و مرد را به عنوان افرادی که از بسیاری جهات شبیه به هم هستند (مثلا ۹۹/۹ درصد شباهت ژنی) تلقی کنیم که عدهایشان آلت تناسلیشان رو به بیرون است و عدهای دیگر رو به درون. این دقیقاً فهمی است که مردمان گِرای (Gerai) در اندونزی از مرد و زن دارند. کریستین هلیول در مشاهدات خود این فرهنگ را چنین توصیف میکند:
«هیچ احساسی از دوگانگی (تفکیک شده به دو قطب متضاد) مردانگی و زنانگی وجود ندارد. بلکه، مردان و زنان به عنوان افرادی که دارای انواع ظرفیتها و تمایلات مشابه (به ویژه گرایش به رفتارهای ناپسند) هستند دیده میشوند… [دربارهٔ ویژگی محوری پرورشدهندگی (شاید با ارزشترین ویژگی در فرهنگ گِرای)] … مردم گِرای تفاوتی بین مردان و زنان نمیبینند.» « در واقع، حتی اندامهای جنسی مردان و زنان گِرای آشکارا همسان در نظر گرفته میشوند. … [آنها] دارای همان شکل مخروطی هستند، باریکتر در قسمت پایین و پهنتر در قسمت بالا. تفاوت صرفاً در این است که اندام جنسی زنان «درون بدن» قرار دارد در حالی که اندام جنسی مردان «بیرون از بدن» است.» (هلیول، ۲۰۰۰).
به گمانم، اینگونه میتوان جنس را برساختی اجتماعی در نظر گرفت.
نظر شما چیست؟
- به نظر شما، آیا جنس (sex) بنا بر تمام واقعیتهای مادیاش ما را وادار میکند که آن را به صورت «دوتاییِ مرد یا زن» بفهمیم؟
- آیا میتوانیم جنس را همچون یک طیف یا دستکم مقولهای سه، چهار یا پنجتایی بفهمیم؟
- جامعهای که در آن فهم متفاوتی دربارهٔ جنس وجود داشته باشد، چه تفاوتهایی با جوامعی خواهد داشت که جنس را به صورت دوگانهٔ مرد یا زن میفهمند و آن را در مناسبات اجتماعی خود لحاظ میکنند؟

شما چی فکر میکنید؟
سؤالات، نظرات و انتقادات خود را در بخش «دیدگاه» در انتهای همین صفحه مطرح کنید.
🔻 اگر این جُستار را دوست داشتید، مطالب زیر نیز برایتان مفید خواهد بود

تاریخ روانشناسی با اتفاقات سیاهی همراه بوده است. جنبش یوجنیکس، مطالعهٔ تاسکیگی، آزمایش میلگرام و آزمایش زندان استنفورد تنها نمونههایی از این تاریخ سیاه هستند. تاریخ روانشناسی یک روند خطی سادهٔ رو به پیشرفت را طی نکرده است. تصور اینکه روانشناسی تنها مجموعه مقالات و نظریاتی بوده است که روزبهروز دقیقتر و بهاصطلاح «علمیتر» شده است، ما را به بیراهه خواهد برد.
تاریخ سیاهِ روانشناسی را در این ویدیوی کوتاه تماشا کنید.

از نظر من، «نهادِ روانشناسی» با چشمپوشی از مشکلات ساختاری مؤثر در سلامت روان شهروندان، به دستکاری افراد میپردازد؛ بنابراین، با عدم تلاش برای اصلاح ساختارهای آسیبزا و همچنین هدایت توجه مراجعان به سمت «خود» و راهکارهای فردی، در عمل و شاید تا حدی ناخواسته، تبدیل به حافظِ وضع موجود و ساختارهای فاسد شده است! اما وقتی از «نهاد روانشناسی» حرف میزنم، منظورم…