پزشکی‌سازی اختلالات روانی: نگاهی انتقادی با تکیه بر پژوهش‌ها

فرض کنید برای خرید گوشت (که این روزها بسیار دشوار یا برای عدّه‌ای ناممکن شده است) به فروشگاهی رفته‌ایم. بستهٔ گوشت را برمی‌داریم. طبیعتاً قبل از خرید علاقه‌مندیم بدانیم چند درصد از گوشتی که می‌خریم چربی است و چند درصد‌ش گوشت خالص. برچسبِ محصول را می‌خوانیم: «۲۵ درصد چربی».

ناراضی از محصول، آن را به قفسه برمی‌گردانیم. محصولی با برندی دیگر را برمی‌داریم: «۷۵ درصد گوشتِ خالص». خوشحال از انتخاب خویش، پول آن را پرداخت می‌کنیم و از فروشگاه خارج می‌شویم.

اندکی بعد به خرید خود فکر می‌کنیم و به این نتیجه می‌رسیم که «۲۵ درصد چربی» همان «۷۵ درصد گوشت خالص» است. اما با این حال، محصولی نظر ما را جلب کرد که نه با میزان چربی، بلکه با مقدار گوشت خالصش به ما عرضه یا معرفی شده بود.

این مثال همان اثری است که در پژوهش‌های روان‌شناسیِ اجتماعی به «اثر عرضه» (framing effect) یا «اثر قالب‌بندی» معروف است.

اگر بخواهم برای توضیح این اثر از اصطلاحات و ضرب‌المثل‌های نسل خودم استفاده کنم، می‌توانم به گفته‌ای اشاره کنم که شاید شما هم آن را شنیده باشید: «بفرمایید، بنشینید و بتمرگ، همگی یک معنی می‌دهند. این نحوهٔ گفتن و استفاده از واژگان است که یکی را محترمانه و دیگری را توهین‌آمیز می‌کند و تأثیر متفاوتی بر مخاطب می‌گذارد.»

من و شما می‌توانیم برای بیان یک مطلب از زبان‌های مختلفی استفاده کنیم و در این‌جا منظورم این نیست که یک محتوای واحد را یک بار به انگلیسی و بار دیگر به فارسی  بازگو کنیم؛ بلکه این است که یک محتوای واحد را می‌توانیم با جمله‌بندی‌های متفاوت منتقل کنیم یا در واقع به شکل‌های متفاوت قالب‌بندی کنیم! 

خوب، اگر نحوهٔ عرضه یا قالب‌بندی در معرفی یک محصول در رفتار ما حین خرید چنین تأثیری دارد، به نظر شما، قالب‌بندی‌های مختلف از اختلالات روانی چه تأثیری به فهم ما و نحوهٔ مواجههٔ ما با آن‌ها دارد؟

اکنون می‌دانیم که:

  1. می‌توان پدیده‌ای عینی و واحد (یک بسته گوشت) را به اشکال مختلف عرضه و قالب‌بندی کرد.
    ‌ ‌
  2. این عرضه بر رفتار، نگرش و عاطفهٔ ما تأثیر می‌گذارد.

همین دو نکته در مورد اختلالات روانی نیز صادق‌اند. به این معنا که بسته به این که متخصصان (روان‌شناسان، روان‌پزشکان، عالمان علوم اعصاب، مددکاران اجتماعی و …) اختلالات روانی را چگونه می‌فهمند و چه تصویری از اختلالات روانی به مراجعان یا جامعه می‌دهند، راهکارهای متفاوتی هم برای درمان و هم برای پیشگیری آن‌ها پیشنهاد می‌کنند.

برای مثال روان‌پزشکی که اختلالات روانی از جمله افسردگی، وسواس، اضطراب و … را بیشتر اختلالات مغزی می‌داند غالبا در اولین گام سراغ تجویز دارو می‌رود. مددکاری اجتماعی که شرایط زندگی فرد را در ایجاد اختلال، عاملی مهم تلقی می‌کند به جای دارو به سراغ توانمندسازی (empowerment) فرد در بستر اجتماعی‌اش می‌رود و روان‌شناسی که افسردگی فرد را ناشی از فروپاشی مکانیسم‌های دفاعی (defense mechanisms) وی در برابر فشارهای بیرونی یا تعارضات درونی قلمداد می‌کند سعی در بازسازی مکانیسم‌های دفاعی فرد می‌کند. دیگر متخصصی که افسردگی را ناشی از باورهای غیرمنطقی می‌داند تلاش خود را بر تصحیح باورهای نادرست بیمار متمرکز می‌کند.

من در اینجا هدفم بررسیِ درستی یا نادرستی این روایت‌های (narratives) متنوع که می‌توان آنها را سبب‌شناسی‌های (etiologies) مختلف از یک اختلال نیز در نظر گرفت نیست. آنچه من به عنوان یک روان‌شناس اجتماعی به آن علاقمند هستم تاثیر این روایت‌ها بر متخصصان و مراجعان است.

آیا می‌توان گفت یک یا چند روایت از روایت‌هایی که به آن اشاره کردم به مراجع کمک می‌کنند تا سلامت خود را راحت‌تر به دست آورد و یک یا چند روایت دیگر برای مراجع مضر هستند؟ آن روایت‌های مضر و کمک‌کننده کدام‌ها هستند؟ من سعی می‌کنم با تکیه بر پژوهش‌هایی که در تقاطع بین روان‌شناسی اجتماعی و روان‌شناسی بالینی انجام شده‌اند به این پرسش‌ها پاسخی درخور دهم.

همان‌طور که در بالا توضیح دادم در اغلب موارد هنگامی که مسئله یا پدیده‌ای را به تصویر  می‌کشیم در حقیقت در حال نگریستن به آن پدیده از منظری خاص هستیم و هر پدیده‌ای را می‌توان از دیدگاه‌های بسیار مختلفی تصویر کرد. وقتی ما دیدگاهی خاص را بر دیدگاه‌های دیگر ترجیح می‌دهیم، در حقیقت در حال برجسته کردن آن دیدگاه و تا حد زیادی نادیده گرفتن بقیه دیدگاه‌ها هستیم.

در مورد افسردگی نیز با چنین وضعیتی مواجهیم. به این معنا که می‌توانیم افسردگی را برای مخاطب یا حتی در ذهن خویش به عنوان اختلالی منحصراً یا بیشتر متاثر از عوامل زیستی تصور کنیم یا آن را پدیده‌ای چندلایه در نظر بگیریم که تنها وجهی از آن مربوط به مسائل زیستی است. غلبه هر یک از این تصویرها/تبیین‌ها –صرف‌نظر از میزان درستی یا نادرستی آن– تبعات خاص خود را دارد.

البته می‌توانیم تمامی عوامل دخیل در افسردگی را در تصویری که از آن به مخاطب می‌دهیم لحاظ کنیم (دست کم تا آنجا که علم امکانش را در اختیارمان می‌گذارد). اما آنچه در عمل میان بسیاری از متخصصان و البته شهروندان غیرمتخصص رخ داده است تکیه بیش از حد بر جنبه‌های زیستی این اختلال است. هم متخصصان و هم اصحاب رسانه (البته نه تمام اعضای این دو کامیونیتی) در ایجاد و دامن زدن به این مشکل نقش ایفا کرده‌اند.

از دهه ۱۹۶۰ به این سو استفاده و تاکید بر عوامل زیست‌شناختی (biologic)، ژنتیکی (genetic)، عصب‌شناختی (neurological) و تاکید بر شیمی مغز در تبیین اختلالات روانی نه تنها بین متخصصان بلکه بین شهروندان نیز بر دیگر تبیین‌ها غلبه پیدا کرده‌اند. علل متفاوتی را می‌توان برای غلبه این گفتمان در تبیین اختلالات روانی برشمرد.

نخست اینکه تغییر قوانین مربوط به تبلیغات داروها به سمتی پیش رفت که این اجازه را به شرکت‌های داروسازی می‌داد (و همچنان هم در بسیاری از موارد می‌دهد) تا داروهای خود را به صورت مستقیم برای مصرف‌کنندگان غیرمتخصص تبلیغ کنند.

زبانی که در این تبلیغات برای معرفی اختلالات روانی و افسردگی مورد استفاده قرار می‌گیرد زبانی غالبا زیستی است. پیامی که این تبلیغات به مخاطبان منتقل می‌کند غالبا این است که دارودرمانی موثرترین درمان اختلالات روانی است. این‌گونه بود که از دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ به این سو، اغلب افراد بیشتر اختلالات روانی را نتیجه «عدمِ تعادلِ شیمیِ مغز» می‌دانند.

دوم اینکه، پیشرفت فناوری‌ها در حوزه علوم عصب‌شناختی (neuroscience) و ژنتیک به ترویج این باور که علل زیستی مهم‌ترین دلیل ابتلاء افراد به افسردگی است دامن زده‌اند. برای مثال fMRI (تصویرسازی تشدید مغناطیسی کارکردی) یا PET Scan (توموگرافی تابش پوزیترون) داده‌هایی تصویری از کارکرد مغز در حال انجام وظایف مختلف در اختیار ما قرار می‌دهند.

همین توانایی «دیدن» آنچه در مغز رخ می‌دهد متخصصان را به تمرکز بر مغز سوق داد. این تمرکز به خودی خود مشکل‌زا نبود. مشکل از آنجایی آغاز شد که مغز به عنوان عضوی که در بافتاری (context) اجتماعی-سیاسی-اقتصادی قرار دارد و از انواع متغیرهای بیرونی تاثیر می‌پذیرد (متغیر وابسته) دیده نشد، بلکه در غالب موارد مغز به عنوان عضوی که بر ادراکات ما تاثیر می‌گذارد (متغیر مستقل) صورت‌بندی شد. این در حالی است که مغز هر دو نقش را (متغیر وابسته و متغیر مستقل) ایفا می‌کند.

علاوه بر این در تفکیک بین «درون و بیرونِ» مغز هم نوعی ساده‌انگاری رخ داده است. اما منظور از تفکیک ساده‌انگارانه بین «بیرون و درونِ» مغز چیست؟ مادری را در نظر بگیرید که در دوران بارداری‌اش به دلیل فقر دچار سوء تغذیه، استرس و انواع اضطراب‌ها بوده است. مغز چنین جنینی متاثر از سوء تغذیه، استرس و اضطراب‌های مادرش خواهد بود. در چنین شرایطی اگر ما «درون» جمجمه را نگاه کنیم – چیزی که اسمش را مغز می‌نامیم – چه می‌بینیم؟ اثر شرایط «بیرونی» را. بنابراین مرز بین «درون» و «بیرون» چندان مشخص نیست.

اما غالبا تصور ما این است که اگر انتقال دهنده‌‌های عصبی در مغز کم و زیاد شده‌اند یا گیرنده‌های آنها دچار مشکل شده‌اند با دارودرمانی مشکل برطرف خواهد شد. در اینجا از این نکته غافل می‌شویم که آن امر «درونی» ممکن است علت یا علل «بیرونی» داشته باشد. به بیان دیگر آن تغییر درونی اشاره به اتفاقی در بیرون دارد.

دلیل سوم، ارتباط مستقیمی با آنچه در بالا به آن اشاره کردم دارد. کارزارهای آگاهی‌بخشی (awareness raising campaigns) در مورد سلامت عمومی شهروندان غالبا اختلالات روانی و به تبع آن افسردگی را به عنوان اختلالی پزشکی (medical) که نیاز به درمانی دارویی و پزشکی دارد معرفی کرده‌اند.

دلایلی که در بالا به آنها اشاره کردم، همگی سبب شده‌اند تا امروزه با پدیده‌ای مواجه شویم به نام پزشکی شدن/کردن (medicalization) اختلالات روانی که هم از سوی برخی از متخصصان از جمله متخصصان علوم اعصاب، ژنتیک و روان‌پزشکان به آن دامن زده می‌شود و هم از سوی رسانه‌ها (رسین، ۲۰۱۰).

در یک پژوهش تحلیل محتوایی، دوندورف و همکارانش (۲۰۲۰) دریافتند که ۵۰ درصد از ویدئوهایی که در مورد افسردگی صحبت می‌کنند و روی شبکه یوتیوب بارگذاری شده‌اند به علل زیست‌شناختی اشاره می‌کنند در حالی که تنها ۴۱ درصد از همین ویدئوها به علل محیطی و ۸ درصد به علل زیستی-روانی-اجتماعی اشاره می‌کنند.

علاوه بر آن پژوهش‌گران طبق یک نظرسنجی که در سال ۲۰۰۸ انجام شد به این نتیجه رسیدند که ۸۰ درصد از شهروندان آمریکا «عدم تعادل شیمیایی در مغز» را علت افسردگی  و ۶۴ درصد افسردگی را «مشکلی ژنتیکی و ارثی» می‌دانند. این در حالی است که این آمار در مقایسه با یک دهه گذشته افزایش دو رقمی داشته است (پسکوسولیدو و دیگران، ۲۰۱۰).

باز هم در اینجا باید تکرار کنم که هدف من بررسی علل واقعی افسردگی نیست. هدف من عبارت است از بررسیِ تاثیرِ تبیین‌هایِ درونی شدهٔ غالبا پزشکی توسط اغلب افراد از جمله مشاوران و بیماران بر روند درمان.

پژوهش‌های صورت گرفته در روان‌شناسی اجتماعی حاکی از این هستند که استفاده از تبیین‌های زیستی در اختلالات روانی از جمله افسردگی دارای دست‌کم یک جنبه مثبت است و آن هم خودسرزنشی (self-blame) کمتر فرد مبتلا است. وقتی برای تبیین اختلالات روانی غالبا از تبیین‌های زیستی استفاده می‌کنیم مبتلایان به این اختلال کمتر خود را به دلیل ابتلاء به آن سرزنش می‌کنند. هر چه باشد فرد افسرده نمی‌تواند خود را بابت چیزی سرزنش کند که در اختیار وی نیست. تصور غالب بر این است که ما کنترلی بر تعادل یا عدم تعادل انتقال‌دهنده‌های عصبی (neurotransmitters) مغزمان نداریم.

اما استفاده از تبیین‌های زیستی با مشکلات متعددی همراه‌اند. کوال و هسلم (۲۰۱۳) در یک فراتحلیل (meta-analysis) که ۲۸ پژوهش آزمایشی را شامل می‌شد به این نتیجه رسیدند که استفاده از تبیین‌های زیستی خودسرزنشی را در مبتلایان به اختلالات روانی کاهش می‌دهد اما از سویی سبب پدیده‌ای به نام بدبینی پیش‌آگهانه (prognostic pessimism) می‌شود، به این معنی که بیمار امید خود به بهبودی را از دست می‌دهد یا دست کم این امید کاهش می‌یابد.

مشکل دیگر این است که استفاده از این تبیین‌ها اَشکال دیگری از اَنگ اجتماعی (stigma) را سبب می‌شوند. برای مثال، اطرافیان فرد افسرده وی را خطرناک و غیرقابل پیش‌بینی تلقی می‌کنند. در حقیقت همان عاملی که سبب می‌شود فرد افسرده خود را کمتر سرزنش کند (در اختیار وی نبودن اختلال) سبب می‌شود دیگران از وی دوری کنند. چرا؟ چون اگر اختیار اختلال در دستان فرد مبتلا نیست ، از کجا معلوم که وی رفتارهای عجیب و غریب و خشونت‌آمیز نکند؟

دیگر اینکه، اطرافیان فرد افسرده تمایل به دوری گزیدن از فرد افسرده دارند. دقت کنید که مشکلاتی که برشمردم زمانی بروز می‌کنند که افسردگی را برای فرد مبتلا به آن و دیگر افراد، به عنوان یک اختلال که منشأ زیستی دارد به تصویر بکشیم.

علاوه بر این، کاربرد اِسنادهای ژنتیکی (genetic attributions) برای تبیین اختلالات روانی افراد با احساس گناه (guilt) مبتلایان در ارتباط است (راش، تاد، بودنهاوزن و کوریگن، ۲۰۱۰). لبوویتز و همکارانش نیز در پژوهشی آزمایشی (experimental) نشان دادند که قالب‌بندی افسردگی به عنوان اختلالی ژنتیکی سبب می‌شود تا مبتلایان به افسردگی احتمال از بین رفتن نشانگان اختلال (symptom desistance) را کمتر ارزیابی کنند.

علاوه بر این استفاده از تبیین‌های زیستی سبب می‌شود تا مبتلایان تصور کنند که یا کنترلی بر بیماری خویش ندارند یا کنترل کمی بر آن دارند. در حقیقت استفاده از تبیین‌های زیستی عاملیت (agency) مبتلایان را از بین می‌برد (رید و لا، ۱۹۹۹).

از جمله مشکلات دیگری که استفاده از تبیین‌های زیستی یا عصب‌شناختی دارند این است که این تبیین‌ها سوگیری‌های (biases) ناظر به ذات‌گرایی ژنتیکی (genetic essentialism) یا ذات‌گرایی عصب‌شناختی (neuroessentialism) را در فرد بیدار می‌کنند (نگاه کنید به درنیمرود و هاینه، ۲۰۱۱ و هسلم ۲۰۱۱).

این سوگیری عبارت است از باور به این مساله که صفات شخصیتی و رفتارهای ما اموری ذاتی، غیرقابل مشاهده و تغییرناپذیر هستند که ریشه در مسائل ژنتیکی و عصب‌شناختی دارند. دامن زدن به تبیین‌های زیستی و عصب‌شناختی (دست‌کم آنگونه که هم اکنون شاهد آن هستیم) نگرش بیماران و اطرافیان آنها را نسبت به توانایی تغییرشان تحت تاثیر قرار می‌دهد.

چنین باورهای ذات‌گرایانه‌ای به این احتمال دامن می‌زنند که افراد افسرده خود را در طبقه‌ای خاص و جدای از «دیگران» قرار دهند و در دام دوتایی «ما/آنها» بیفتند. وقتی به دلیل استفاده از تبیین‌های زیست‌شناختی احتمال ایجاد چنین طبقه‌بندی‌ای بالا رفت، فرد خود را در گروهی از انسان‌‌ها طبقه‌بندی می‌کند (گروه انسان‌های مریض) که با آنها که سالم هستند متفاوتند. این مشکل فرد را منزوی و احتمال بازیافتن سلامت را در او کاهش می‌دهند.

البته این مشکل تنها در مورد افسردگی نیست. کرام و همکارانش (۲۰۱۳) به بررسی این مساله پرداختند که چگونه تفسیر (interpretation) و فهم (understanding) شرکت‌کنندگان از استرس بر عملکرد ایشان تاثیر می‌گذارد. این پژوهش‌گران در مطالعه خویش استرس را به دو شکل به دو گروه از شرکت‌کنندگان عرضه کردند. در یک گروه استرس به عنوان عاملی مفید (ذهنیت استرس به عنوان عامل تقویت‌کننده) و در گروه دیگر عاملی مخرب (ذهنیت استرس ناتوان‌کننده است) معرفی شد. در تکالیفی که استرس بالایی داشتند گروهی که استرس به آنها به عنوان عاملی مثبت عرضه شده بود عملکرد بهتری داشتند (در انتهای این متن در مورد سوء استفاده از این یافته‌ها بحث خواهم کرد).

چه در مورد افسردگی و چه در مورد استرس و اضطراب استفاده از رویکرد زیستی-روانی-اجتماعی در کاهش انگ اجتماعی بهتر از تبیین‌های صرفا زیستی عمل می‌کند (دیکن و برد، ۲۰۰۹). این در حالی است که باور شایع بین عموم افراد این است که اختلالات روانی بیشتر اختلالاتی زیستی هستند تا اموری زیستی-روانی-اجتماعی. حتی آن دسته از تبیین‌هایی که به تعامل بین امور زیستی و محیطی بها می‌دهند به صورت ضمنی بر اهمیت بیشتر امور زیستی تاکید می‌کنند (رید، ۲۰۰۵).

به غیر از استفاده از رویکرد زیستی-روانی-اجتماعی می‌توان به رویکرد دیگری اشاره کرد که بر نفوذپذیر بودن (malleability) ژن‌ها و زیست‌شناسی عصبی تاکید می‌کند. طبق این رویکرد ویژگی‌های ژنتیکی سرنوشت از پیش تعیین شده انسان‌ها نیستند.

با این حال، این تبیین خالی از اشکال نیست. نخست اینکه، بسیاری از افراد از دانش کافی در مورد ژنتیک برخوردار نیستند. دوم اینکه صرف زمان برای بحث در مورد ظرایف پیچیده ژن‌ها و اپی‌ژنتیک همچنان به طور ضمنی تأکید بر اهمیت ژنتیک و علم اعصاب را در پی دارد و توجه‌ها را از فشارهای محیطی، عواطف و تجربیات شخصی منحرف می‌کند (شرودر، ۲۰۲۱).

به احتمال زیاد به عنوان افرادی که در کشوری با وضعیت سیاسی-اقتصادی-اجتماعی نامناسب زندگی می‌کنیم دچار استرس، اضطراب و احیانا افسردگی شده‌ایم. با توجه به آنچه تا کنون توضیح دادم پرسش مهم این است که ما وضعیت‌های دشوار روان‌شناختی خویش را چگونه می‌فهمیم؟

مشکلات قالب‌بندی زیستی را در بالا برشمردم. اکنون به تاثیر استفاده از استعاره در درمان افسردگی می‌پردازم.

می‌توانیم برای توصیف اختلال افسردگی (یا دیگر اختلالات روانی) خویش متوسل به استعاره‌های مختلفی شویم. برای مثال می‌توانیم افسردگی را «دشمنی که باید با او مبارزه کنیم» بفهمیم یا می‌توان آن را همچون «مخمصه‌ای که در آن گیر افتاده‌ایم» به تصویر بکشیم.

به راستی، اگر دقت کرده باشید در زبان روزمره از اصطلاحات مختلفی برای توصیف اختلالاتی که دچار آن هستیم استفاده می‌کنیم: «اسیر افسردگی شده‌ام»، «عواطف منفی مرا اسیر خویش کرده‌اند»، «در دام اضطراب افتاده‌ام»، «باید با افسردگی خویش مبارزه کنم» و …

ممکن است بگویید: «خوب که چه؟ به فرض که اینطور باشد. این اَشکالِ گوناگونی که برای توصیف وضع خویش به کار می‌بریم در اصلِ مشکل که تغییری ایجاد نمی‌کنند. ما در همه این موارد افسردگی داریم.»

بله همین‌طور است. در همه این موارد ما تنها با یک اختلال یعنی افسردگی مواجهیم، اما نکته مهم این است که فهم ما از افسردگی‌مان (یا هر اختلال دیگری) بر امور مختلفی تاثیر می‌گذارد، از جمله امید ما به بهبود، میزان کمترلی که بر بیماری داریم، انگ اجتماعی‌ای که در مورد بیماری وجود دارد، رفتار دیگران با ما به عنوان کسی که مبتلا به اختلال است و …

بگذارید باز هم از مثالی آشنا استفاده کنم، اعتیاد. از نظر شما اعتیاد جرم است یا یک اختلال؟ اگر فهم و برداشت ما از اعتیاد همچون یک جرم باشد در این صورت فرد معتاد را باید دادگاهی کرد، در زندان انداخت و با او همچون یک مجرم رفتار کرد. اما اگر اعتیاد را یک اختلال در نظر بگیریم، به جای به زندان انداختن معتاد، در پی درمان اون برمی‌آییم. حتی برخورداری از درمان را از جمله حقوق اولیه وی می‌دانیم.

اگر کسی پیشنهاد زندانی کردن معتادی را بدهد تعجب می‌کنیم و حتی چنین رفتاری را غیرانسانی می‌دانیم. می‌بینید که در هر دو مورد، با یک چیز مواجهیم، اعتیاد. اما بسته به اینکه اعتیاد را جرم تلقی کنیم یا یک اختلال، نگرش ما نسبت به معتادان، رفتار ما با آنها، عواطفی که در مواجهه با آنها تجربه می‌کنیم، خدماتی که به آنها می‌دهیم، حقوقی که برای آنها قائلیم، سیاست‌ها و قوانینی که در مورد معتادان وضع می‌کنیم، سازمان‌هایی که تاسیس می‌کنیم و … همگی متفاوت خواهند بود.

می‌بینیم که استعاره‌ای که برای فهمیدن اختلالات از آنها استفاده می‌کنیم بر رفتار، نگرش، عواطف، ارائه خدمات و بسیاری از مسائل دیگر تاثیر می‌گذارد. مطالعات تجربی در روان‌شناسی اجتماعی نشان می‌دهند که استفاده از استعاره که عبارت است از روش‌های متفاوت در توصیف یک پدیده بر بسیاری از متغیرها تاثیر می‌گذارند، از جمله می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: ادراک ما از زمان، شناخت اجتماعی‌، حافظه، استدلال اخلاقی و علّی، حل مساله و نگرش‌های سیاسی.

پژوهش‌گران (تیبدو و بورودیتسکی، ۲۰۱۱) دریافتند که حتی تغییرات بسیار کوچک در نحوه توصیف جرائم – برای مثال جرم را به عنوان «مشکلی اجتماعی» تلقی کردن – سبب می‌شود تا شرکت‌کنندگان راهکارهای متفاوتی برای حل مشکلات اجتماعی (= جرائم) ارائه دهند. اجازه دهید با مثالی جالب مسئله را روشن‌تر کنم.

در یک آزمایش پژوهشگران (لاندا و دیگران، ۲۰۱۰) از شرکت‌کنندگان خواستند تا مقاله‌ای را که در آن از استعاره «بدن» برای اشاره به آمریکا استفاده شده بود مطالعه کنند. پس از خواندن مقاله، شرکت‌کنندگان به گفت‌وگویی گوش دادند که در آن از اینکه چگونه میکروب‌ها می‌توانند به بدن حمله کنند و وارد آن بشوند صحبت می‌شد. پس از خواندن آن مقاله و گوش کردن به گفتگوی مذکور، این شرکت‌کنندگان نظر خود را در مورد مسئله مهاجرت تغییر دادند. استفاده از استعاره بدن برای آمریکا و گوش کردن به مکالمه‌ای در این مورد که میکروب‌ها می‌توانند وارد بدن شوند سبب شد تا شرکت‌کنندگان مهاجران را همچون میکروب‌هایی تلقی کنند که به بدن (=آمریکا) وارد می‌شوند. در اینجا مشاهده می‌کنیم که استفاده از استعاره «بدن» برای توصیف آمریکا منجر به تغییر نگرش شرکت‌کنندگان در مورد مهاجران شد.

طبق نظریه استعاره مفهومی (conceptual metaphor theory) که توسط لاکوف و همکارانش طرح شده است، اینکه ما از چه زبانی یا استعاره‌ای برای توصیف امور استفاده می‌کنیم بر نگرش، عواطف و رفتارهای ما تاثیر می‌گذارد.

می‌دانیم که در طول تاریخ، افسردگی به روش‌های بسیار متفاوتی تفسیر شده است. هم اکنون نیز رویکردهای مختلفی به فهم افسردگی وجود دارد. برای مثال عده‌ای افسردگی را به علل معنوی نسبت می‌دهند، دیگران ممکن است آن را به تسخیر شدن از سوی شیاطین نسبت دهند، عده‌ای آن را مجازات اخلاقی فردی می‌دانند که مرتکب گناه شده است، عده‌ای دیگر افسردگی را تعارضی سایکوداینامیک که حول تجربه فقدان یا خشم می‌گردد تلقی می‌کنند، دیگران آن را عدم تعادل بیوشیمی مغز می‌دانند، عده‌ای آن را واکنشی سالم به شرایطی ناسالم تلقی می‌کنند و الی آخر.

ریلی و همکاران (۲۰۱۵) یک گام فراتر نهادند و در پی پاسخ به این پرسش برآمدند که آیا استفاده از تنها چند لغت که حاکی از دو استعاره‌‌ در مورد افسردگی است تاثیری بر ادراک شرکت‌کنندگان در مورد افسردگی دارد یا نه. در استعاره اول افسردگی عبارت است از «در فضا بودن» (a place in space) و در استعاره دوم افسردگی یک رقیب یا دشمن (opponent) به تصویر کشیده می‌شود.

این پژوهشگران به این نتیجه رسیدند که استفاده از استعاره دشمن یا رقیب برای افسردگی سبب می‌شود تا اطرافیان فرد افسرده از وی فاصله بیشتری بگیرند. این نتایج نشان می‌دهند استفاده از حتی چند واژه که تصویری خاص از افسردگی ایجاد می‌کند بر رفتار بیمار و اطرافیان وی تاثیر می‌گذارد.

متخصصان و شهروندان غیرمتخصص غالبا اختلالات روانی را اختلالاتی پزشکی، ارثی، زیستی یا عصب‌شناختی می‌دانند. تصویری که ما از اختلالات روانی برای خود و مراجعانمان می‌سازیم در میزان امید آنها و حتی خود متخصصان به بهبود آنها تاثیر می‌گذارد. از جمله راهکارهایی که برای بهبود افراد مبتلا به اختلال روانی می‌توانیم انجام دهیم پیدا کردن استعاره یا قالب‌بندی‌ای است که به مراجع برای بهبودی امید دهد، اطرافیانش مراجع را تشویق به ارتباط برقرار کردن با وی کند، باورهای ذات‌گرایانه در مورد اختلالات روانی را بیدار یا تقویت نکند و به مراجع انگیزه برای مبارزه با بیماری را بدهد.

نکته دیگر اینکه باید حواسمان به این مسئله باشد که اختلالات روانی به طور کلی سبب‌شناسی بسیار پیچیده و بعضا ناشناخته دارند. به همین دلیل تکیه بر تنها یک عامل که غالبا هم عامل زیستی است کمکی به ایجاد تصویری دقیق از اختلال در ذهن مراجع نمی‌کند. این متخصصان بهداشت روان هستند که باید چنین ریزه‌کاری‌هایی را برای بهبود حال مراجع خوش در نظر بگیرند.

در عین حال باید این نکته را هم در نظر بگیریم که اختلالات روانی با یکدیگر متفاوتند؛ یعنی در بعضی از اختلالات عوامل اجتماعی بیشتر دخیل هستند و در بعضی دیگر عوامل زیستی. بنابراین نباید این نکته را نیز نادیده بگیریم. در عین حال به نظر نویسنده امروزه با مشکل پزشکی کردن اختلالات روانی مواجهیم (بالاخص از سوی غالب روان‌پزشکان و افرادی که در حوزه علوم عصب‌شناختی مشغول به کار هستند) و طبق پژوهش‌هایی که در این نوشته به بعضی از آنها اشاره کردم، چنین رویکردی در مجموع به سود مراجع نیست.

نکتهٔ آخر اینکه باید به این مسئله نیز بیندیشیم که درمان اختلالات روانی تنها در استفاده از قالب‌بندی یا استعاره درست نیست. از آنجا که مشکلات روانی غالبا سویه‌های اجتماعی دارند و تغییرات در شرایط زندگی افراد سبب بروز بعضی از اختلالات روانی یا تشدید آنها می‌شوند باید به فکر تغییر شرایط اجتماعی مراجعان نیز باشیم.

نظر شما دربارهٔ تأثیرات نحوهٔ قالب‌بندی اختلالات روانی و پزشکی‌سازی آن‌ها چیست؟

  • خودتان یا اطرافیانتان چه تجربیات مرتبطی به این موضوع داشته‌اید؟
  • آیا شما هم تحت تأثیر پیامدهای پزشکی‌سازی اختلالات روانی بوده‌اید؟
  • پزشکی‌سازی اختلالات بر نحوهٔ مواجههٔ شما با آن‌ها چه تأثیری دارد؟

🔻 اگر این جُستار را دوست داشتید، مطالب زیر نیز برایتان مفید خواهد بود

🔗 لینک ویدیو: youtu.be/2uKR9ylvgNU

نظرات، سؤالات و انتقادات خود را در بخش «دیدگاه» در انتهای همین صفحه مطرح کنید.

اگر این مطلب برایتان مفید بود، آن را با دیگران به اشتراک بگذارید و به رشد جامعهٔ علمی کمک کنید.

اگر پسندیدید؛ به‌اشتراک بگذارید!

1 دیدگاه برای “پزشکی‌سازی اختلالات روانی: نگاهی انتقادی با تکیه بر پژوهش‌ها”

  1. مطالب مفیدی بود. ممنون از اینکه اینها را با ما به اشتراک می‌گذارید. برای من جالب هست که نکات بیشتری درباره قسمت آخر مطلب یعنی اینکه چگونه تغییراتی را در شرایط اجتماعی مراجع ایجاد کنیم، در شماره های بعدی لطفاً با ما به اشتراک بگذارید. سپاسگزارم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
به بالا بروید