دربارهٔ نیما اورازانی

گویا در دنیای مدرن از «خود» (self) نوشتن و ارائه کردن خود از آن کارهای مهم است.

از «لوازمات» و «باید»های «شبکه‌های اجتماعی» (social media) یا «بازار» (market) است. راستش را بخواهید آن مقدار از خود گفتن را که اعتماد می‌سازد می فهمم.

بیشتر انسان‌ها به سختی می‌توانند به کسی اعتماد کنند که چیز کمی در موردش می‌دانند. بنابراین هر از خود سخن گفتنی بی‌دلیل و یا از سر علاقه به شهرت و … نیست. این بخشِ داستان را می‌فهمم. آنچه اذیتم می‌کند گسترش میل وسواس‌گونه به داشتن اطلاعات شخصی از دیگران مخصوصا سلبریتی‌هاست.

به هر حال گمان نکنم که دانستن زندگی من – که تازه سلبریتی هم نیستم – به درد کسی بخورد، مگر اینکه به بعضی از قسمت‌هایش به صورت عبرت نگاه کنید. تازه برای عبرت گرفتن آنقدر مطلب در ادبیات ما هست که نیاز به دانستن زندگی من نیست.

با این همه روایتی را برایتان بازگو می‌کنم که بخشی از داستان من و روان‌شناسی اجتماعی/سیاسی است. 

لیسانس‌ام را در سال ۸۲ در رشته روان‌شناسی کودکان استثنایی از دانشگاه شهید بهشتی گرفتم. راستش در آن زمان اصلا به روان‌شناسی علاقه نداشتم. از دیپلم ریاضی به علوم انسانی تغییر رشته داده بودم تا فلسفه بخوانم. اما پس از اتمام دبیرستان و گرفتن دیپلم ریاضی از مدرسه شهید بابایی که جزء سازمان پرورش استعدادهای درخشان بود به دلیل اینکه متولد نیمه دوم سال بودم مشمول خدمت سربازی شدم.

در آن دوره مدرسه ما تنها دو رشته تجربی و ریاضی داشت. علوم انسانی‌ای در کار نبود. در آن دوره تصور غالب بر این بود که بچه‌های باهوش باید یا تجربی بخوانند یا ریاضی. علوم انسانی برای خنگ‌ها بود. هر چه به انتهای دبیرستان نزدیک‌تر می‌شدیم علاقه من به فلسفه بیشتر می‌شد (خنگ‌تر می‌شدم؟). به دلیل نبود رشته علوم انسانی در دبیرستان و عدم اطمینان از تغییر رشته از ریاضی به انسانی و اندکی فشار پدر در کنکور ریاضی شرکت کردم. آن زمان کنکور دو مرحله‌ای بود. رتبه مرحله اولم بد نبود: ۹۱۱.

بین مرحله اول و دوم به این نتیجه قطعی رسیدم که خانه‌ای که در آن احساس سکونت و آرامش می‌کنم علوم انسانی است. اما طبیعتا در آن مرحله نمی‌توانستم به پدرم بگویم من دیگر در مرحله دوم شرکت نمی‌کنم. از طرفی نمی‌خواستم در کنکور قبول شوم چون اگر قبول می‌شدم مقاومت در برابر پدرم برای انصراف دادن سخت بود.

نتیجه این شد که برای درس خواندن به اتاق خواب پدر و مادرم می‌رفتم (خانه‌مان بیشتر از یک اتاق خواب نداشت) و در را به بهانه درس خواندن می‌بستم اما تنها کاری که نمی‌کردم درس خواندن بود. القصه، با وجود اینکه رتبه مرحله اولم بد نبود، به دلیل درس نخواندن بین مرحله اول و دوم کنکور و البته انتخاب رشته‌های بالا (فقط دانشگاه‌های تهران) در کنکور قبول نشدم و مجبور به رفتن «مجبوری» شدم. 

در خدمت سربازی بالای برجک درس‌های علوم انسانی را که قبل از اعزامم از آنها فیش‌برداری کرده بودم مطالعه می‌کردم تا برای کنکور انسانی سال بعد آماده شوم. به دلیل سخت و بعضا غیرممکن بودن مطالعه در سربازی در انتخاب اولم که فلسفه بود قبول نشدم. یادم نمی‌آید روان‌شناسی انتخاب چندمم بود. گمان کنم جزء آخرین انتخاب‌هایم بود. خلاصه در نهایت روان‌شناسی شهید بهشتی قبول شدم. 

رشته‌ای که باید ۴ ساله تمامش می‌کردم را ۶ ساله تمام کردم. کم مانده بود با لگد از دانشگاه بیرونم کنند. می‌پرسید چرا انقدر طولانی؟ برای اینکه بیشتر اوقات در گروه فلسفه غرب دانشگاه تهران پلاس بودم. کلاس‌های فلسفه را به صورت داوطلبی شرکت می‌کردم. از کلاس‌های فلسفه دانشگاه خودمان هم استفاده می‌کردم. همین روال سبب شد سه ترم مشروط شوم، اما چون پشت سر هم نبودند از دانشگاه اخراج نشدم. 

خودم را کشان کشان تا انتهای لیسانس رساندم. حال نوبت فوق بود. عزمم را جزم کرده بودم که این بار فلسفه بخوانم. اما چون ازدواج کرده بودم و خواندن فلسفه نه دنیا داشت و نه آخرت باز هم خودم را مجبور به خواندن روان‌شناسی دیدم. چون از خانواده تقریبا فقیری بودیم امکان ریسک فلسفه خواندن را به عنوان شغل آینده نداشتم.

به دلیل تاهل باید کار هم می‌کردم. همین باعث شد که در تلاش دومم موفق به قبولی در مقطع کارشناسی ارشد شوم؛ روان‌شناسی عمومی دانشگاه گیلان. ترم یک بود که یکی از استادها (دکتر حکیم جوادی) کتاب روان‌شناسی اجتماعی الیوت ارونسون را به عنوان منبع درسی معرفی کرد. کتاب را که خواندم اتفاق تازه‌ای در ذهنم افتاد.

روان‌شناسی اجتماعی برایم بسیار جذاب بود. تصمیم گرفتم که این رشته را ادامه دهم. البته علاقه‌ام به فلسفه هیچ گاه از بین نرفت. در ایران اما آن موقع رشته‌ای به نام روان‌شناسی اجتماعی نبود. ناگفته نماند که در تمام این مدت با مشکلات مالی مواجه بودیم (من و همسرم). به دلیل همین مشکلات مدتی بین فارغ‌التحصیلی ارشد و قبولی در دوره دکترا فاصله افتاد. در دانشگاه علامه برای دوره دکتری پذیرش گرفته بودم که استادی در دانشگاه ماساچوست-امهرست پاسخ ایمیلم را که در آن برای ادامه تحصیل و دریافت بورسیه کامل تحصیلی در روان‌شناسی اجتماعی/سیاسی ابراز علاقه کرده بودم داد. 

دی ماه سال ۹۲ شمسی بود که ترم یک دکتری دانشگاه علامه را رها کردم و همراه همسرم راهی ینگه دنیا شدم. دانشگاه ماساچوست-امهرست دانشکده‌ای داشت با عنوان علوم روان‌شناختی و مغزی. این دانشکده گروه‌های مختلفی داشت. از روان‌شناسی رشد بگیر تا روان‌شناسی بالینی و روان‌شناسی اجتماعی. در گروه روان‌شناسی اجتماعی یک گرایش یا آنگونه که آنجا می‌گفتند پروگرم خاصی بود با عنوان روان‌شناسی صلح و خشونت. من در این پروگرم برای دکترا بورسیه کامل تحصیلی گرفتم.

خدایش بیامرزاد (اگر خدایی هست) استاد راهنمایم دکتر برنهارد لایدنر را که هزینه سفرمان را هم داد. لطف‌های بسیاری در حق من کرد که نتایجش هنوز در زندگی شخصی و آکادمیکم باقی هستند. سه سالی در آنجا مشغول به تحصیل بودم که ترامپ رئیس جمهور شد و طبق قولی که داده بود آن Travel Ban معروف را برای ۷ کشور که ایران هم یکی از آنها بود وضع کرد.  

همچنان می‌توانستم در آمریکا بمانم. از این جهت مشکلی برایم درست نشده بود. اما اگر برای کنفرانس‌ها یا دیدار خانواده از آمریکا خارج می‌شدم دوباره باید درخواست ویزا می‌دادم و تضمینی نبود که دوباره ویزا بگیرم و بتوانم به آمریکا برای ادامه دکترایم برگردم. با برنی (استادم را بِرنی صدا می‌زدم) مشورت کردم و او کمکم کرد تا در حالی که همچنان دانشجوی دانشگاه ماساچوست-امهرست باقی می‌مانم در دانشگاه دیگری نیز به عنوان دانشجو مشغول به تحصیل شوم. 

اینگونه بود که دانشگاه ماساچوست-امهرست با دانشگاه کارلتون در اتاوای کانادا تفاهم‌نامه‌ای امضا کردند. طبق این تفاهم‌نامه من دانشجوی هر دو دانشگاه محسوب می‌شدم. دکتر مایکل وُل مرا به عنوان دانشجو پذیرفت و با برنی و مایکل دکترایم را در کانادا ادامه دادم. البته شرط دانشگاه کارلتون در این تفاهم‌نامه این بود که باید دروسی که آنها برای دانشجویان دکترا اجباری می‌دانستند را بگذرانم. بنابراین پس از مهاجرت دوم (از آمریکا به کانادا) و دفاع از پایان‌نامه ارشدم که در سال ۲۰۱۷ در آمریکا انجام داده بود  در دانشگاه کارلتون نیز چند واحدی را گذراندم.

به همین دلیل بود که وقتی در سال ۲۰۲۰ از پایان‌نامه‌ دکترایم دفاع کردم از هر دو دانشگاه مدرک دکترا گرفتم. 

بگذارید از همین‌جا رویکرد انتقادی‌ام (critical) به روانشناسی جریان غالب (mainstream) را آغاز کنم! 

  • به نظر شما من برای تعریف «خودم» از کنار گذاشتن چه وقایع و اطلاعاتی استفاده می‌کنم؟ 
  • چه چیز باعث می‌شود که واقعه‌ای را در زندگی‌ام مهم یا حتی به عنوان یک مرحله حیاتی ببینم و دیگر وقایع را چندان جدی و مهم ندانم؟
  • اصلا مهم‌تر از آن، از چه مفاهیمی برای توصیف خودم استفاده می‌کنم (شخصیت، خلق‌وخو، تمایز بین نگرش، عاطفه و رفتار یا …)؟
  • این مفاهیم از کجا آمده‌اند؟ آیا اینگونه نیست که اگر من در فرهنگ دیگری بودم با وجودِ داشتنِ همان ترکیب ژنتیکی تصویر دیگری از «خود»م داشتم؟
  • کدام یکی از این تصویرها خودِ «اصلی» من است؟ اصلا آیا می‌توانم چنین پرسشی را بپرسم؟
  • آیا چیزی به نام «خود اصلی» معنا دارد؟

کسی که می‌تواند اصل چیزی را از فرع همان چیز تشخیص بدهد باید ابتدا یا خود اصل را داشته باشد یا تصویری از اصل در ذهنش داشته باشد. اگر من یک کالای تقلبی را از کالای اصلی تشخیص می‌دهم به این دلیل است که یا کالای اصلی را هم‌اکنون دارم یا قبلا آن را دیده‌ام. حال، کالای جدید را با آن مقایسه می‌کنم و متوجه تقلبی یا اصلی بودن آن می‌شوم.

  • حال آیا ما می‌توانیم در مورد «خود»مان هم چنین کاری را انجام دهیم؟
  • آیا ما به «خود اصلی»‌مان دسترسی داریم یا همواره به «تصویری» از خودمان دسترسی داریم؟
  • اصلا آیا آن خودی که می ‌خواهیم به آن دسترسی داشته باشیم وجود دارد؟

آیا «خود» عبارت نیست از تنها یک تفسیر خاص که در فرهنگ و زمان خاصی و تحت شرایط اجتماعی-سیاسی-اقتصادی خاصی صورت می‌گیرد؟

آیا من می‌توانم بدون پاسخ دادن به این پرسش‌ها چیزی «درباره» خودم بنویسم؟

وقتی می‌گویم «درباره خودم» طوری از زبان استفاده می‌کنم که انگار «خودِ» من جایی منتظر من نشسته است تا «من» کشفش کنم. اما این «منی» که قرار است «خودم» را که یک گوشه منتظر کشف شدن نشسته است کشف کند کیست؟ به نظر می‌آید در اینجا بین آنکه می‌شناسد و آنکه شناخته می‌شود تفاوتی وجود ندارد.

آیا ما خودمان را کشف می‌کنیم (discovering the self) یا آن را «برمی‌سازیم» (constructing the self)؟ اگر برمی‌سازیم، چگونه؟ و با چه مفاهیمی؟ اگر ما خودمان را کشف می‌کنیم آن «خودی» که از پیش در انتظار ماست که کشفش کنیم کجاست؟ ابزار رسیدن به آن چیست؟ و همین طور پرسش پس از پرسش.

آیا ما می‌توانیم بدون پاسخ دادن به این پرسش‌ها چیزی در مورد «خود»مان بدانیم؟

بگذارید باز هم قدری مساله را پیچیده تر کنم.

مگر من همین الان که در حال نوشتن این مطلب هستم در حال ایجاد تصویری از «خودم» در ذهن شما نیستم؟ 

دقت کنید که تا کنون با دو لایه از خود مواجه شده‌ایم: اولی برداشت و تفسیری است که من از «خود»م دارم و دومی برداشتی است که من سعی دارم از خودم در ذهن شما ایجاد کنم و جا بیندازم. 

اما آیا من می‌توانم برداشتی که از من دارید را کاملا کنترل کنم؟ قاعدتا، نه. 

من هر چه تلاش کنم تا تصویر خاصی از خودم در ذهن شما ایجاد کنم، باز هم عوامل بسیاری هستند که چنین تلاشی را با شکست مواجه می‌کنند. شما بنا به هزاران عامل دیگر از من تصویری مستقل از آنچه دلخواه من است در ذهن خود می‌سازید و بر مبنای همان تصور رفتار می‌کنید.

مثلا فرض کنید با نوشتن این نوع معرفی من سعی در باسواد نشان دادن خودم دارم، اما برداشت شما این است که هدف من از نوشتن این متن جذب شما برای خرید کالاهایی است که قرار است در آینده عرضه کنم. می‌توان در این مورد صحبت کرد که آیا برداشت شما درست است یا غلط. اما هدف من از این مثال نشان دادن این نکته بود که من در ایجاد یک تصویر دقیق از خودم در ذهن شما همواره موفق نیستم و عوامل بسیار دیگری نیز در این میان دخیل‌اند.

بگذریم؛ من در روانشناسی به نسبی‌گرایی باور دارم (که البته نیاز به توضیح فراوان دارد) و به همین دلیل بر این باورم که یک تصور حقیقی و «درست» از «خود»مان وجود ندارد. مهم‌تر از آن اینکه اصلا دوست ندارم با بعضی از ابزارهایی که این روزها مد است خودم را برای کسی توصیف کنم. برای مثال خودم را برون‌گرا یا درون‌گرا یا شهودی یا … بنامم.

اصلا به نظرم روانشناسی جریان غالب خیلی اوقات شناخت ما را از خودمان محدود می‌کند. عجیب است، نه؟ می‌گویم روانشناسی آنگونه که این روزها بر سر زبان‌ها افتاده و از آن استفاده می‌شود (حتی از سوی بیشتر متخصصان) نه تنها به شناخت ما از خودمان کمک نمی‌کند بلکه مانع شناخت ما از خودمان نیز هست.

 

قرار بود خودم را در این بخش از وبسایت معرفی کنم. از کجا شروع کردم و به کجا رسیدم.

اگر همچنان مشتاق یا مصرید که از من بدانید، باور کنید جز همان چند مورد اطلاعاتی که نمی‌دانم چرا برای معرفی خودمان از آنها استفاده می‌کنیم (از جمله شغل وتحصیلات) چیز باارزشی برای گفتن وجود ندارد.

راستش همان شغل و تحصیلات هم چندان مهم نیستند. به قول اریک فروم یا گابریل مارسل متاسفانه در دوره مدرن «داشتن»‌ها (مثل مدرک، پول، شهرت و …) بسیار مهم‌تر از «بودن»ها هستند. 

داشته‌هایم که بابت‌شان عمرم را هزینه کرده‌ام عبارتند از: دو مدرک دکتری در روانشناسی اجتماعی/سیاسی از دانشگاه ماساچوست – امهرست در آمریکا و دانشگاه کارلتون در کانادا. 

هم اکنون در دانشگاه کارلتون به عنوان محقق پسادکترا مشغول به کار هستم. این اطلاعات گمان نکنم برای شناخت من کمکی به شما بکند. دست کم من اینطور فکر می‌کنم.

از انگیزه‌ها گفتن اما به نظرم مهم است. انگیزه‌های من از راه اندازی این وبسایت به دست آوردن پول، ترویج روانشناسی اجتماعی و همینطور ترویج رویکردهای انتقادی به روانشناسی جریان غالب است.

اگر چه به دست آوردن پول را امری ضروری و اجباری می‌بینم اما در ابتدا قصد درآمدزایی از این طریق را نداشتم. هنوز هم نمی‌دانم که سویه تجاری و بازاری این پروژه موفق خواهد بود یا نه. اما بنا به دلایل گوناگون که شاید در آینده توضیح دادم تصمیم به امتحان کردن این مساله گرفتم، یعنی درآمدزایی از طریق تولید محتوای مورد علاقه‌ام.

راستش وارد بازار شدن را کاری بسیار پرخطر می‌دانم. بازار تا حد زیادی قواعد خودش را به ما تحمیل می‌کند. بیشتر آنانی که در بازار مشغول‌ به کار هستند بدون اینکه بدانند در حال پیروی از منطق بازار هستند و نه باز کردن راه خاصی که خود واقعا دوست دارند طی کنند.

بنابراین وارد بازار شدن خطر بزرگی است که باید همواره مراقب آن بود. بخشی از این مراقبت را مخاطب به عهده دارد. چگونه: با نخریدن کالای سطحی و سبک، با انتقاد از تولید کننده محتوا و با مطالعه بسیار.

 با وجود همه این دغدغه‌ها و دغدغه‌های دیگری که اینجا محل گفتنشان نیست، پیش خودم گفتم وقتی در روانشناسی اینهمه خزعبلات در حال گسترش در جامعه است، چرا چیزی که من «تصور می‌کنم» «بهتر» است عرضه نشود.

البته هنوز هم هستند افرادی یا موسساتی که به صورت جدی کارهای باارزشی تولید می‌کنند، اما همچنان به نظرم جای خالی روانشناسی اجتماعی/سیاسی و روانشناسی انتقادی در جامعه به شدت خودنمایی می‌کند.

بنابراین شاید بتوان با دانستن انگیزه‌های من از ورود با «بازار» و البته رویکردم به روانشناسی شناخت بیشتری از «من» پیدا کرد.

در چند سال گذشته به صورت جدی و گاه منظم و گاه نامنظم در اینستاگرام فعالیت داشته‌ام. مجموعه شانزده قسمتی‌ای که در قسمت کلاس‌ها به صورت رایگان در اختیار شماست بخشی از رویکرد من به روانشناسی را توضیح می‌دهد.

از زمان ضبط لایوها در اینستاگرام تا کنون کمتر از دو سال می‌گذرد. هسته اصلی رویکردم به روانشناسی تغییری نکرده است. در بعضی موارد رادیکال‌تر شده‌ام و در بعضی موارد نیز نظراتم تعدیل شده اند. به عنوان یک روانشناس اجتماعی/سیاسی/انتقادی جا برای تغییر خودم بسیار می‌بینم.

وقتی تلقی و برداشت امروزم از روانشناسی را با ترم نخستی که سر کلاس‌های کارشناسی روانشناسی کودکان استثنایی در دانشگاه شهید بهشتی نشسته بودم مقایسه می‌کنم شباهت بسیار اندکی بین آن دو می‌بینم. بگذریم.

این وبسایت اگر دوام بیاورد روایت من از چیزی است که نامش را روانشناسی‌«ها» – به صورت جمع – می‌نامم. حال این شمایید که باید پس از مطالعه، تفکر و نقد، رویکرد و تلقی خود از روانشناسی را بسازید.

سبد خرید
پیمایش به بالا