به قولِ قدیمیها…
اشتباه کردن از ویژگیهای گریزناپذیر آدمی است. نوجوانان و جوانان هم از این قاعده مستثنی نیستند. سالها پیش، زمانی که سایهٔ مادربزرگ هنوز بر سرم بود، گاهی مرا به گوشهای خلوت میکشید و دور از چشم و گوشِ دیگران، به رفتارِ نادرستی که انجام داده بودم اشاره میکرد و راهِ درست را پیش پایم میگذاشت.
نمیدانم دلیل چه بود. غرور جوانی؟ یا خیرهسری؟ هر چه بود، از انتقادِ وی ناراحت میشدم و چهره در هم میکشیدم. طوری که به قولی، «با یک مَن عسل هم نمیشد مرا خورد». در چنین مواقعی تکیهکلام مادربزرگ، ضربالمثل زیر بود:
«دوست اونه که بِگریونه. دشمن اونه که بخندونه».
نخستین بار که ضربالمثل را شنیدم، متوجه معنای آن نشدم. نمیدانم خودش بود یا برادرم؛ گمان کنم خودش بود که با دیدن صورتِ حیرتزدهام، متوجه شد که معنای ضربالمثل را نفهمیدهام. برایم توضیح داد که دوستِ واقعی از آدمی انتقاد میکند؛ چرا که همواره میخواهد دوستش رشد کند و فردایش از دیروزش بهتر باشد.
در حالی که آن که همواره با تعریف از ما، لبخندِ رضایت از خودمان را مهمان لبانمان میکند، در حقیقت دشمنِ ماست؛ چرا که در تعامل با او، همان خواهیم بود که پیش از این بودهایم و ای بسا که در سراشیبِ سقوط قرار گیریم.

از رهگذرِ این حکمت بود که متوجه شدم مادربزرگ دغدغهٔ بهتر شدن و بهتر زیستنِ من را دارد و نه تخطئه و تخریبِ من. فهمیدم که اگر کسی خود را دوستِ من میداند، هر از گاهی باید در مورد یا مواردِ خاصی به من تذکر دهد. یا اگر اشتباهی دید، سکوت نکند و در خلوت، اشتباهم را مهربانانه تصحیح کند.
دوستیِ انتقادیِ روانشناسی اجتماعی و روانشناسی بالینی
به نظرم روانشناسیِ اجتماعی۱ و روانشناسیِ بالینی۲ میتوانند (و بلکه باید) با هم یک دوستیِ انتقادی داشته باشند. منظورم از «دوستیِ انتقادی»، چیزی شبیه به همان ضربالمثلی است که مادربزرگم از آن استفاده میکرد؛ یعنی انتقاد نه برای تخریب، بلکه برای بهبود وضعِ موجود.
این دو روانشناسی میتوانند از طریقِ ایجادِ نوعی رابطهٔ دوستانه و در عین حال انتقادی، به بهبودِ هر چه بیشتر یکدیگر کمک کنند.
شاید در یک نگاه کلی، بتوان کارکردِ روانشناسیِ بالینی را در دو مورد خلاصه کرد:
۱- کاهشِ رنجِ انسانها از رهگذرِ پیشگیری، تشخیص و درمانِ مؤثر اختلالات روانی
۲- کمک به افزایشِ تجربیاتِ مثبت و بهبود وضعیتِ زندگیِ روانی انسانها
به تعبیرِ مارتین سلیگمن۳، کارِ روانشناس بالینی تنها کاستن از تجربیات منفی انسانها نیست؛ بلکه این رشتهٔ علمی، دغدغهٔ افزایشِ تجربیاتِ مثبت انسانها را نیز باید داشته باشد؛ و به نظر من تا حدّی هم دارد.
روانشناسی اجتماعی نیز، دربارهٔ نحوهٔ کاهشِ تجربیاتِ منفی و همچنین دربارهٔ چگونگیِ رشدِ هر چه بیشترِ انسانها، حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. اما از آنجا که این رشته در ایران هنوز جایگاهِ مناسبِ خود را پیدا نکرده است، روانشناسانِ بالینی شانسِ این را پیدا نکردهاند که از کمکهای بسیاری که این رشته میتواند در اختیار آنان بگذارد، استفاده کنند.

هدف من، بهعنوان یک روانشناسِ اجتماعی-سیاسی، تبدیل کردن روانشناسی بالینی به موضوعی برای روانشناسی اجتماعی است. با توجه به اینکه انسانیّتِ انسان، بدونِ زیستن در اجتماع (ولو اجتماعی دو نفره) تحقق نمییابد، ادعای گزافی نکردهایم اگر بگوییم جدی گرفتنِ نظریهها و یافتههای موجود در روانشناسیِ اجتماعی، از ضروریاتی است که هر روانشناس مجربی باید آن را مد نظر قرار دهد.
هنگامی که میگویم انسانیّت انسان در بطن روابط اجتماعی شکل میگیرد قصدم فروکاستن تمام پدیدهها به امور اجتماعی نیست.
اجازه دهید برای توضیح بیشتر، مثالی بزنم.
همه میدانیم که طبق نظر نوآم چامسکی۴، زبانشناس و فعال مدنی آمریکایی، ما انسانها با گرامری جهانی۵ به دنیا میآییم. گویی از پیش، نوعی آمادگیِ زیستی برای یادگیری زبان در ما انسانها وجود دارد.
اما آیا این امرِ زیستی، بدونِ زیستن در اجتماعِ انسانی تبلور مییابد؟
همه میدانیم که اگر کودک در دو یا سه سالِ نخستِ زندگیِ خود در معرض زبان قرار نگیرد، تقریباً یادگیری زبان تبدیل به امری غیرممکن میشود؛ مگر در حد چند لغت و مفهوم بسیار ابتدایی. وقتی صحبت از اجتماعی بودن انسانیّتِ انسان میکنم، بیشتر چیزی شبیه به این را مراد میکنم.
آزمایشِ سلیگمن: درماندگیِ آموختهشده و اثرِ موقعیت
بار دیگر سراغی از سلیگمن بگیریم.
به احتمالِ زیاد، با آن سگ یا سگهای بینوایی که در شرایط مختلف به آنها شوک الکتریکی میدادند، آشنا هستید. در قسمتِ نخستِ این پژوهش، سه گروه از سگها مورد استفاده قرار گرفتند که پژوهشگران به دو گروه از آنها شوک وارد میکردند.
| گروهها | شرح وضعیت گروهها در قسمت نخست آزمایش سلیگمن |
|---|---|
| گروه اول | در گروهِ نخست، سگها میتوانستند با فشار دادنِ یک اهرم از دریافتِ شوک پرهیز کنند. |
| گروه دوم | در گروه دوم، فشار دادنِ اهرم هیچ تأثیری بر متوقف کردن شوکِ الکتریکی نداشت. در حقیقت، سگهایی که در این گروه قرار داشتند، تصور میکردند توقفِ شوک کاملاً شانسی است و ربطی به رفتار آنها (فشار دادن اهرم) ندارد. |
| گروه سوم | این گروه نقش گروه کنترل را داشت؛ در این گروه سگها هیچ شوکی دریافت نمیکردند. |

در قسمتِ دومِ آزمایش، همان سه گروه سگ را در جعبهای که در شکل بالا میبینید قرار دادند. سپس به سگها شوک دادند و واکنش آنها را مشاهده کردند.
| گروهها | شرح وضعیت گروهها در قسمت دوم آزمایش سلیگمن |
|---|---|
| گروه اول | سگهای گروه اول پس از چند بار تلاش، یاد میگرفتند که با پریدن از روی مانعِ وسطِ جعبه، میتوانند از دریافتِ شوک اجتناب کنند. |
| گروه دوم | سگهای گروهِ دوم (که در قسمتِ نخستِ آزمایش به این نتیجه رسیده بودند که هیچ اقدامی شوکِ الکتریکی را متوقف نخواهد کرد) به جای پریدن از روی مانع و اجتناب از شوکِ الکتریکی، مستأصل روی کفِ جعبه دراز میکشیدند و هیچ کاری نمیکردند. سلیگمن این وضعیت را «درماندگی آموختهشده» نامید. |
| گروه سوم | سگهای گروه سوم نیز که نقش گروه کنترل را ایفا میکردند، مشابه گروه اول، پس از چند بار تلاش، یاد میگرفتند که با پریدن از روی مانعِ وسطِ جعبه، میتوانند از دریافتِ شوک اجتناب کنند. |
مفهومِ درماندگیِ آموختهشده (Learned Helplessness) به وضعیت گروه دوم اشاره دارد:
اگر شما در شرایطِ متفاوتی برای دستیابی به هدف یا اهداف خاصی، تمام تلاش خود را به کار گیرید، اما همچنان به هدفِ خود نرسید؛ به احتمالِ زیاد، در موقعیتهای جدید، دیگر تلاش نخواهید کرد.
چرا؟
چون با توجه به شکستهای پیشین، این ذهنیت در شما تثبیت شده است که رابطهای بین تلاشهای شما و نتیجهای که میگیرید وجود ندارد. گویی دیگر به این باور ندارید که توانِ کنترلِ موقعیتی که در آن هستید را در دست دارید.
یاد این بیت خواجهٔ شیراز افتادم:
گرچه وصالش نه به کوشش دهند
آنقدَر ای دل که توانی بکوش

اینگونه است که ذهنیتِ ایجاد شده در شرایطِ پیشین، سبب میشود تا در موقعیتِ جدید، همچون گذشته، تمامِ توان خود را به کار نگیریم؛ یا اصلاً کاری نکنیم. این در حالی است که ممکن است شرایطِ جدید با شرایطِ گذشته فرق داشته باشد و تلاش، ما را به هدفی که میخواهیم برساند.
مثالِ عینیِ درماندگی آموختهشده را در کشور خودمان، ایران، به وفور میتوانیم مشاهده کنیم:
به دلیل شرایط نامطلوب اقتصادی، احتمال اینکه تلاشهای متعددِ ما برای پیدا کردن کار یا کسبِ درآمدِ معقول با شکست مواجه شوند، زیاد است. اگر پس از شکستهای متعدد، سرانجام در شرایط جدیدی قرار بگیریم، سرخوردگیِ ناشی از شکستهای متعددِ پیشین، ممکن است باعث شوند تا در موقعیت جدید دیگر تلاش گذشته را تکرار نکنیم. این در حالی است که اگر اینبار همچون گذشته تلاشمان را میکردیم، احتمال موفقیتمان زیاد بود.
من فعلاً در مقامِ ارزیابیِ نظریهٔ سلیگمن نیستم. نتیجهای که میخواهم بگیرم این است:
درماندگیِ آموختهشده، نمایانگرِ اثرِ موقعیت (situation) بر فرد (individual) است و این، به سادهترین معنای ممکن، یعنی روانشناسی اجتماعی!
همینجا در پرانتز اشاره کنم که عدهای از روانشناسان اجتماعی با این صورتبندیِ «فرد + محیط = رفتار» موافق نیستند. روایت این داستانِ مفصل و پیچیده را به نوبتی دیگر واگذار میکنم.
از روانشناسی اجتماعی چه کمکی برای روانشناسان بالینی برمیآید؟

روانشناسیِ اجتماعی میتواند در تمامیِ فرایندهایِ موجود در روانشناسی بالینی (از تعریف و تشخیصِ اختلالات گرفته تا درمان و توانمندسازی افراد)، به مشاوران و رواندرمانگران، کمکهای شایانی عرضه کند.
اجازه دهید منظورم از «دوستیِ انتقادی» را بیشتر توضیح دهم.
همانطور که هر نظریهای در روانشناسی مورد نقد قرار گرفته است (از رفتارگرایی بگیرید تا روانتحلیلگری تا رویکرد شناختی و …)؛ میتوان پایههای نظریِ روانشناسی بالینی، روش تعریف اختلالات روانی، روشهای تشخیصی و درمانهای رایج را نیز مورد بررسی و نقد قرار داد.
این بررسی و نقد، نه از سرِ تخریب و تحقیر، بلکه با هدف بازسازیِ روانشناسی بهنحوی است که بتوان بیشترین و بهترین خدمات را به انسانها داد. باری، هدفِ من اینجا تیشه به دست گرفتن و به ریشهٔ روانشناسی بالینی زدن نیست؛ هدف، ابتدا فهم، و سپس نقدِ سازنده است.
همه میدانیم که برای تعمیر بخشی از خانهمان، ابتدا باید آن را تخریب کنیم و سپس با مصالح بهتر، و از آن مهمتر، با نقشهای جدید، به بازسازی آن بپردازیم. بنابراین، اگر جایی احساس کردید در حالِ «تخریب» هستیم، هدفمان «بازسازی» است و نه صرفاً تخریب. هدف، تخریب روانشناسی بالینی و تأسیسِ روانشناسی اجتماعی به جای آن نیست.
به نظر من روانشناسان بالینی با به کار بستن یافتههای روانشناسی اجتماعی میتوانند:
۱- مهارتِ خود را در تشخیص اختلالات روانی، بیش از گذشته پرورش دهند؛ مثلاً با انواع سوگیریها -که در روانشناسی اجتماعی به آنها پرداخته شده است- آشنا شوند و در فرایند تشخیص، از آنها پرهیز کنند.
۲- از مشکلاتِ دیاسام۶ از منظرِ روانشناسی اجتماعی مطلع شوند و این مشکلات را در کارِ تشخیص لحاظ کنند.
۳- از پژوهشهای انجامشده در روانشناسی اجتماعی (مثلاً پژوهشهای انجامشده دربارهٔ روابط بینفردی یا صمیمیت بینفردی) برای افزایشِ مهارت خود در درمان استفاده کنند.
۴- مشکلاتِ نظری و در پیِ آن مشکلاتِ عملیِ رویکرد غالب در روانشناسی بالینی را شناسایی کنند (برای مثال فردگرایی در درمان).
۵- از رویکرد نقصان-محور به رویکرد توانمندسازی تغییر جهت دهند.
۶- با رویکردهای درمانی که ریشه در روانشناسی اجتماعی دارند، آشنا شوند.
و …
نکتهٔ دیگر اینکه اگر بخواهیم با روانشناسی اجتماعی و کمکهای بالقوهاش به روانشناسی بالینی آشنا شویم، باید دستکم دو نوع روانشناسی را بشناسیم:
- روانشناسی (بالینی) جریانِ غالب (Mainstream Psychology)
- روانشناسی (اجتماعیِ) انتقادی (Critical Social Psychology)
معرفی این دو نوع روانشناسی با هدف کمک به روانشناسی بالینی صورت خواهد گرفت.
آنچه بیشترِ ما با آن آشناییم، همان روانشناسی جریان غالب است. به مرور با این دو روانشناسی آشنا خواهیم شد.
همینجا بگویم که رابطهٔ بینِ روانشناسیِ اجتماعیِ انتقادی با روانشناسیِ بالینی، بسیار انتقادیتر است تا رابطهٔ بین روانشناسی اجتماعیِ جریان غالب و روانشناسی بالینی.
پس اگر در مطالبی که در آینده منتشر میکنم (البته اگر عمری بود)، به مطالبِ متناقض برخوردید، تعجب نکنید. من تمام تلاشم را میکنم تا هر دو رهیافت را با در نظر گرفتن کمکی که به روانشناسی بالینی میکنند، عرضه کنم؛ تا مخاطب متخصص، با توجه به رویکرد نظری مورد پسندش، یکی (یا تلفیقی) از این روانشناسیها را (روانشناسی بالینی، روانشناسی اجتماعی جریان غالب، روانشناسی اجتماعی–انتقادی) برگزیند؛ تا بتواند بهترین خدمات را به مراجعانش بدهد.
چگونه محتوای این وبسایت را بخوانیم؟
برای اینکه بتوانید بیشترین بهره را از محتوای این وبسایت ببرید، بهتر است توصیههای زیر را رعایت کنید:
۱- مطالب را به ترتیب بخوانید.
۲- در برابر هویتِ شغلی و آکادمیک خودتان بایستید تا مبادا این هویت مانع فهم و نقد شما از رشتهٔ مورد علاقه و حوزهٔ تخصصی خودتان شود.
برای مثال، اگر مدتهاست که روانشناسی اجتماعی و بالینی میخوانید و در این رشته مقالاتی منتشر کردهاید، به احتمالِ زیاد در برابر نقدهایی که متخصصان رشتههای دیگر به رشتهٔ شما میکنند، نوعی مقاومت خواهید داشت. این مقاومت، مانعِ بهبود رشتهٔ مطالعاتی شما میشود.
البته این به معنای آن نیست که هر نقدی را باید دربست پذیرفت. مهم این است که همواره و تحت هر شرایطی، از رشتهٔ مورد علاقهٔ خود در برابر هر نقدی دفاع نکنیم. مهم، غنیتر کردن رشتهای است که در آن مشغول به کار هستیم؛ چرا که هر چه روانشناسی بالینی پیچیدهتر و غنیتر شود، به احتمالِ زیاد، مراجعان مستقیم و حتی شهروندانی که به طور مستقیم به روانشناسان مراجعه نمیکنند -ولی متأثر از سیاستهایی هستند که از سوی روانشناسان تدوین و توصیه میشوند- خدمات بهتری دریافت خواهند کرد.
۳- نسبت به دیگر علوم اجتماعی و انسانی گشوده باشید و آنها را دنبال کنید.
علوم انسانی همبستگی بسیار نزدیکی به هم دارند. من بر این باور نیستم که جامعهشناسی، روانشناسی، انسانشناسی یا هر علوم اجتماعی دیگری به تنهایی توان فهم انسان را دارد. به نظرم زمانی میتوانیم به فهمی عمیقتر از انسان برسیم که نسبت به این علوم گشوده باشیم.
اگر بخواهم صادقانه بگویم، اگر روانشناسی چنان در کار خود متخصص است که فرصتِ مطالعهٔ دیگر رشتهها را نداشته است، کُمیتَش در بسیاری از امور میلنگد.
باز هم تکرار میکنم که یکی از مهمترین چیزهایی که به تقویت هر چیز، از جمله روانشناسی کمک میکند، نقد است. گاه این نقد معطوف به مبانی نظری است و گاه ناظر به روشها. در هر صورت، آنچه از شما خوانندهٔ فرهیخته انتظار میرود، گشودگیِ نظری و داشتنِ هویتی باز و ناتمام است.
امیدوارم محتوای تولید شده، به بهبودِ فهم ما از انسان کمک کند و در نهایت گامی در جهت توانمندسازی مراجعانمان باشد.
🔻سایر قسمتهای مجموعهٔ «روانشناسی اجتماعی و روانشناسی بالینی: یک دوستیِ انتقادی» را از طریق لینکهای زیر بخوانید:
🔗 قسمت دوم: بنیادهای اجتماعیِ روانشناسی بالینی و روانپزشکی
1 دیدگاه برای “روانشناسی اجتماعی و روانشناسی بالینی: یک دوستیِ انتقادی”
ممنون ازتون که انقد دغدغه پیشرفت روانشناسی رو دارین من به شخصه خیلی از شما یاد میگیرم و تمام مطالبتون رو دنبال میکنم. خیلی خوشحالم که با شما آشنا شدم.